پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

مهمونی

سلام گل پسرم،سلام آقا کوچولو عزیزم امروز خودمونو خونه زن عمو دعوت کردیم به صرف شام. منو شما و عزیز و عمه رزیتا. خوب بود ،خانم تاجفر برامون لازانیا درست کرده بود ،که خیلی طرفدار داشت. ولی تو ،طبق معمول همیشه هیچی نخوردی جوجو.حالا باید با تو من چیکار کنم.چی بهت بدم تا اشتهات یه کمی باز بشه و غذا بخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عزیزم روز به روز هم داری لاغر تر میشی.نه...لاغر نمیشی ولی ،بزرگتر هم نمیشی،همونطوری موندی.نکنه دیگه رشد نکنی مامانی جون ای دل غافل...چیکارت کنم من؟ کاش میفهمیدی که یه لقمه غذا میل کردن حضرتعالی ،چقدر برایه این مامان درمونده،که هر روز صبح با هزار امید و دعا و صلوات ،برایه نی نی کوچولوش غذا درست میکنه،ارزش داره کاش...
30 آبان 1390

فرشته کوچولویه من

  گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا د دلم نکرده فریاد گل شب بو دیگه شب بو نمیده ........ کی گل شب بورو از شاخه چیده گوشه آسمون پر رنگین کمون ..... من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه ماه از سر زلف تو نگذره من میرم گم میشم توجنگل خواب گل گلدون من ...ماه ایوون من ...از تو تنها شدم چو ماهی از آب گل هر آرزو رفته از رنگو بو من شدم رودخونه دلم یه مرداب آسمون آبی میشه اما گل خورشید رو شاخه های بید دلش میگیره دره مهتابی میشه اما گل مهتاب از برکه های آب بالا نمیره ........ تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی میشکفه گل از گل باغ وقتی چشمات هم میاد دو ستاره کم میاد میسوزه شقایق ...
27 آبان 1390

مرد عنکبوتی

سلام جوجو جون پسرم تو با مرد عنکبوتی نسبتی داری؟یا شاید می خوای در آینده راه اونو ادامه بدی نی نی عنکبوتی؟ اینروزا از هر چیزی بالا میری و من باید بیست و چهار ساعته چشمم بهت باشه که یکهو پا در هوا نمونی و از بلندی نیفتی و یه کاری دست ما و خودت ندی. از مبل ،از صندلی،میز،زیزتلویزیونی و حتی کت و کول ما هم بالا میری. اگه بابا رامین باشه که بالاخره سرگرمت میکنه ومن میتونم سریع السیر یه غذایی درست کنم ،اگه بابا رامین نباشه که مجبورم با همکاری تو این کارو بکنم ،چون تو میای پبش منو مدام میگی ماما...ماما و من هی میفرستمت دنبال نخود سیاه ،پارسا جون برو اتوبوست رو بیار،برو پشمالو رو بیلر،برو ماشینت رو بیار اوایل میری و یه چند د...
24 آبان 1390

واکسن 18 ماهگی

گلکم، بالاخره طلسم شکست و دیروز صبح بردیمت برایه واکسن.یه دونه به پایه خوشگلت و یکی هم به دستات. اولی رو که به پات زدن،اولش گریه کردی و کارشون که تموم شد ،تو هم ساکت شدی،ولی همینکه فهمیدی که یکی دیگه هم تو راهه،شروع کردی به مشت و لگد انداختن و داد و فریاد کشیدن(پسرم،ماشاالله چه زوری داری فسقلی) با هر بدبختی که بود ،اونیکی رو هم زدن و تو با گریه هات دل همه رو ریش ریش کردی. دیروز روز خوبی نبود و تو کم کم حالت بد شد و بی تابیت هم شروع شد.تب کردی و بی حال بودی و مدام بهانه میگرفتی و نمیذاشتی که از پهلوت تکون بخورم. پات،از پات حرفی نزن که اصلا تکونش نمیدادی ،نه راه میتونستی بری و نه بشینی.عزیزم تا خاله فرزانه اومد و پیشت نشست و من ...
19 آبان 1390

بابا پارسا رو نمی بره

عزیزم،مشکل وبلاگ حل شد.آخه هیچکدوم از نوشته هایی که نوشته بودم پیداشون نبود.ولی حالا مشکل حل شد گل پسر مامانی. عزیزم ما رفتیم تهران و دکترت گفت که خدا رو شکر اوضاع واحوالت روبراهه و دیگه هیچ مشکلی نداری ،فقط باید سالی یکبار برایه چکاپ ببریمت پیشش.خب عزیزم اینم از این.تا سال دیگه تو بزرگتر میشی و دیگه اینقدر از دکترا نمیترسی و اینهمه هم غصه نمیخوری. خب از این حرفا بگذریم جوجو کوچول مامانی هوا خیلی سرد شده ،در حد یخبندونه عزیزم و ما رو حسابی خونه نشین کرده.امروز که بابا رامین داشت میرفت سر کار ،همینکه جورابش رو گرفت که بپوشه،تو با هیجان گفتی: دد  و اصلا متوجه نمیشدی که بابا رامین میگه دد نه پسرم،سر کار و تو مدام م...
19 آبان 1390

بووووودا

سلام عشق مامانی از امروز این کلمه رو هی مدام تکرار میکنی«بووودا» هنوز نمیدونم چیه و منظورت رو نمیفهمم ،خیلی سعی کردم که کشف کنم ولی باز نشد،ازت پرسیدم:آخه پسمرم بووودا چیه؟ و تو با همون صدایه قشنگت میگی:چی؟ میگم:بووودا پسرم؟ و تو باز میگی: نهههه والله من که نفهمیدم.وقتی به بابا رامین هم گفتم اونم خیلی سعی کرد ولی باز نتونستیم بفهمیم که منظورت چیه. ای بابا ما دیگه کی هستیم که منظور جوجو کوچولویه نازمونو نمیفهمیم.   ...
16 آبان 1390

یکم غذا بخور دیگه

سلام نفسم میدونی کوچولویه مامان،بهترین لحظه زندگی من کیه؟ اون زمانی که تو غذا بخوری ،بدون اینکه من دنبالت بدوام. آره جوجو کوچولویه من ،اون لحظه بهترین زمان زندگیه من میشه که تو بدون چون و چرا و بدون عذاب و داد و فریاد بشینی و میل به غذا خوردن داشته باشی میگن به زور نباید به بچه غذا داد ولی ،اینو نمیدونن که اون در مورد بچه هایه قدیم صدق میکرد و بچه هایه الان ،تا به زور بهشون نخورونی ،خودشون هم هیچ میلی به خوردن ندارن ای داد بیداد،پسر جان ..... یعنی اون روز میرسه که تو منتظر باشی تا من برات غذا بیارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
11 آبان 1390